به مناسبت چهاردهم آذر ماه (پنجم دسامبر) روزجهانی "داوطلب"

                                                                                                                                              

اواسط تیرماه بود که یکی از اعضای نوجوان کتابخانه گفت دوست دارد دو روز در هفته به صورت داوطلبانه در انجام کارهای کتابخانه کمکمان کند.با توجه به حجم بالای کار و مراجعه اعضا در تابستان، با خوشحالی استقبال کردم و از او خواستم که حتما سر وقت و منظم در کتابخانه حضور داشته باشد. قبول کرد و یکی دو روز اول با چشمان خواب آلود و صبحانه نخورده، اما به موقع، می‌آمد. ابتدا شرح وظایف را برایش تعریف و تعیین کردم و مشغول کارهایم شدم. در انجام کارها دقت داشت و بسیار سوال می‌پرسید تا کار را اشتباه انجام ندهد. مهر را در کدام قسمت کتاب بزنم؟ انتشارات را از کجا پیدا کنم؟ برای چی لیبل را پشت کتاب می‌زنید؟ با این سوال‌ها باعث شد که من به بدیهی بودن کار برای خودم و انجام آنها از روی عادت توجه کنم. به این نکته هم توجه کنم که در آموزش به فردی دیگر تا چه اندازه ممکن است مراحل را به دلیل ساده یا بدیهی بودن آنها برای خودم، جا انداخته یا فراموش کنم و این نکته ظریف، در نتیجه کار اختلال ایجاد کند. حضورش غنیمتی بود تا به من جزییات کار در کتابخانه را یادآوری کند. بعد از دو هفته، نوجوان‌های کلاس هفتمی و هشتمی که برای امانت کتاب می‌آمدند، با دیدن او و حضورش در میز امانت و کمک در کار شلف کتابخانه، هیجان زده می‌شدند و با نگاهی التماس گونه درخواست می‌کردند که ما هم در اینجا کار کنیم و کمک باشیم. حس داشتن شغل و کسب یک مهارت را به خوابیدن تا ظهر و گشتن در شبکه‌های اجتماعی ترجیح می‌دادند. برای من نظم و حضور به موقع مهم بود. در ابتدا از آنها خواستم روز و ساعت ثابت را به من اعلام کنند و اگر نتوانستند به موقع بیایند، به کتابخانه خبر دهند، تا کار برایشان تعریف نکنم.  کم‌کم تعدادشان زیاد شد و مجبور شدم روزها و ساعت‌ها را طوری تنظیم کنم تا با هم تداخل نداشته باشند، کارهای تلمبار شده و کتاب‌های ثبت نشده و مهر نخورده، رو به اتمام بود. پس از انجام کارها، تعامل با اعضای کتابخانه (بازی کردن یا کتاب خواندن) یا معرفی کتاب به اعضا را در پیش گرفتند. با جدیت کار می‌کردند و خودشان را به سایر اعضا به عنوان کمک کتابدار معرفی می‌کردند. ماجرا طوری پیش رفت که والدین بچه‌های کوچکتر از من می‌خواستند تا چند ساعتی فرزندشان در کتابخانه بماند و به کاری مشغول شود. حتی کودکی که سواد نداشت، می‌خواست کتاب‌ها را مرتب کند و برای او هم در کتابخانه کار است و با استفاده از خال‌های رنگی گروه سنی، امکان مرتب کردن و کار کردن وجود دارد. انجام کار مفید در روز برای‌شان اهمیت داشت، انگاری کار، آنها را به جرگه بزرگسالان وارد می‌کند. به کاری مشغول بودن را، صرف نظر از اینکه چقدر برای‌شان مفید یا مورد علاقه باشد دوست داشتند. نوعی برتری به سایر نوجوانان را در خود احساس و بروز می‌دادند که: "من هر روز میام سرکار به جای اینکه عمرم را پای تلویزیون و بازی تلف کنم، دارم یک کار مفید انجام می‌دهم." والدین‌ نیز به این روحیه فرزندانشان افتخار می‌کردند و از آنها در مقابل دیگران تعریف و تمجید می‌کردند. جدای از این موارد افتخارآمیز، کار کردن نوجوانان مزایایی دارد، از جمله اینکه متوجه شدند که کار کردن از آنچه فکر می‌کردند سخت‌تر است. باعث شد مسئولیت پذیری و تعهد در انجام کار در آنها افزایش یابد، نوجوان همکارم با اینکه ناهار نخورده بود و زمان رفتنش رسیده بود اما، تا کارش را تمام و به آن حد مشخص نمی رساند، کتابخانه را ترک نمی کرد. به نظرم تا حدی مدیریت زمان را هم یاد گرفت که زمان استراحت را طولانی نکند و به آن کاری که باید تحویل دهد، پایبند باشد. مهارت‌ ارتباطی همکار نوجوانم در مقایسه با روزهای اول حضورش در کتابخانه به مراتب بهتر شده بود، با افراد مختلف از جمله مدیر، کارمند، مراجعه کننده‌ها و کودکان ارتباط خوبی برقرار می‌کرد، به طور کلی زبان بدنش راحت‌تر شده بود. امیدوارم تقویت مهارت ارتباطی در کتابخانه، به او در گذر از نوجوانی به بزرگسالی کمک بسیاری ‌کند و از اضطراب ورود به محیط های جدید بکاهد. حضور آنها در کتابخانه کودک، کتابخانه را بیش از قبل پویا و سرزنده کرده و برای همه ما در خانه کتابدار تجربه جدید و لذت بخشی را فراهم آورده بود.

#الهام_اسماعیلی

برگرفته از کانال تلگرام "خانه کتابدار کودک و نوجوان و ترویج خواندن"

من در هر نوروز پسرکی چهارپنج ساله می‌شوم

من در هر نوروز پسرکی چهارپنج ساله می‌شوم


من در هر نوروز پسرکی چهارپنج ساله می‌شوم. مشت‌های کوچکم را پر می‌کنم از دانه و ریزه‌نان، می‌روم روی سکوی جلو باغچه‌مان، و برای مرغ‌ها شعر می‌خوانم:

مرغان کوچولو

جیک، جیک، جیک،

جیک، جیک، جیک.

بیایید به این‌سو

جیک، جیک، جیک،

جیک، جیک، جیک.

حاضر است بهرتان

دانه و ریزه‌نان

نترسید ای مرغان

جیک، جیک، جیک،

جیک، جیک، جیک.

اما نه خط‌مخالی، نه کاکل‌زری، نه پرطلایی‌ها و نوک‌حنایی‌ها، به شعرم گوش نمی‌کنند، و لای علف‌ها دنبال دانه می‌گردند. فقط لنگ‌دراز گوش‌هایش را تیز می‌کند. نه این که از شعرم چیزی فهمیده باشد، او از صدایم بوی دانه می‌شنود.

***

دانه‌ها و ریزه‌نان‌هایی را که تو مُشت‌های کوچکم برای‌شان آورده‌ام،‌ می‌پاشم تو باغچه.

لنگ‌دراز، و کاکل‌زری و خط‌مخالی با جوجه‌هاشان به طرف دانه می‌دَوَند، اما لنگ‌دراز نه برای جوجه‌هایش پدر مهربانی‌ست،‌ و نه برای مرغ‌هایش شوهر خوبی ... . وسط راه تنه می‌زند به کاکل‌زری. کاکل‌زری را چپه می‌کند. یک پشت‌پا هم می‌زند به خط‌مخالی. خط‌مخالی سکندری می‌زند و راست می‌دَوَد، و از هول شکم هر دو سه تا از پرطلایی‌ها و نوک‌حنایی‌ها را زیر پا می‌گیرد و زودتر از همه به دانه‌ها و ریزه‌نان می‌رسد. پس از او هم مرغ‌ها و جوجه‌ها می‌رسند.

 

***

موهای لنگ دراز سیخ می‌شود، مثل گربه‌ای که سگ دیده. بال‌هایش را باز می‌کند و دو سه بار دور خودش می‌چرخد و دوتا نوک قایم می‌زند تو سر خط‌مخالی. در این میان کاکل‌زری یک تکه نان درشت را می‌قاپد و پا می‌گذارد به فرار، نوک حنایی هم دنبالش ... دلم خنک می‌شود.

لنگ‌دراز، خط‌مخالی را ول می‌کند و می‌افتد به جان کاکل‌زری. دوتا نوک قایم می‌زند تو سر کاکل‌زری و یک دسته از کاکلش را می‌کَنَد. در این میان خط‌مخالی یک تکه نان درشت می‌قاپد و پا می‌گذارد به فرار، پرطلایی‌ها هم دنبالش... دلم خنک می‌شود.

***

من از سکو می‌پَرَم تو باغچه، چماق کوچکم را برمی‌دارم و لنگ‌دراز را دنبال می‌کنم.

لنگ‌دراز می‌خواهد بپرد روی درخت. جلوش را می‌گیرم. می‌خواهد بپرد روی دیوار، جلوش را می‌گیرم. می‌چپد تو لانه. در لانه را می‌بندم و چفت می‌کنم. لنگ‌دراز تا فردا زندانی‌ست، و خوراکش یک مشت پوست تخمه است و یک پیاله آب.

دوباره مشت‌های کوچکم را پر می‌کنم از دانه و ریزه‌نان. می‌روم روی سکوی جلو باغچه‌مان. برای جوجه‌ها دانه می‌پاشم.

لنگ‌دراز سرش را از لای نرده‌های لانه بیرون می‌آورد. کاکل‌زری و خط‌مخالی، پرطلایی‌ها و نوک‌حنایی‌ها دانه می‌چینند، و لنگ‌دراز آب دهانش را قورت می‌دهد، دلم خنک می‌شود و برای جوجه‌ها شعر می‌خوانم:

«جوجه جوجه طلایی

نوکت سرخ و حنایی

تخم خودت شکستی

چگونه بیرون جستی؟»

کاکل‌زری و خط‌مخالی با قُدقُدشان، و چند تا از پرطلایی‌ها و نوک‌حنایی‌ها با جیک‌جیک‌شان ضرب می‌گیرند، و بقیهٔ جوجه‌ها، مثل یک دسته دختر و پسر کودکستانی، هم‌آواز و یک‌صدا می‌خوانند:

... «جای من تنگ بود

دیوارش از سنگ بود

نه پنجره نه در داشت

نه کس از من خبر داشت

دیدم چنین جای تنگ

نشستن آورد ننگ

به خود دادم یک تکان

مثل رستم پهلوان

تخم خود را شکستم

زود به بیرون جستم

و یکی از پرطلایی‌های خیلی خوشگل و مامانی، هم‌آهنگ با قُدقُد کاکل‌زری و خط‌مخالی، و همراه با جیک‌جیک و سرود پرطلایی‌ها و نوک‌حنایی‌ها می‌رقصد، و با رقص‌اش نشان می‌دهد که جوجه‌ها چه‌جوری دیوار سنگی تخم‌ها را می‌شکنند و بیرون می‌جَهَند.

***

من در نوروزهای آینده باز کودک خواهم شد. پسرکی چهارپنج ساله خواهم شد. هزار تا مرغ و جوجه و خروس خواهم داشت، و در مُشت‌های کوچکم برای‌شان شعر و دانه خواهم بُرد.

بخشی از کتاب نوروزها و ... نوشته ثمین باغچه‌بان

به بهانه سالگرد درگذشت ثمین باغچه‌بان (۲۹ اسفند ۱۳۸۶)

لینک کوتاه :  https://ketabak.org/e5792